غزل مناجاتی با خداوند کریم
اگر به حـال دل خـسـتـهام تـوان ندهی اگر که اشک بصر را به من روان ندهی به روز حشر پریشان و زار و حیرانم اگر که صبح قیامت به من امان ندهی هزار توبه شکـسـتم ولی حواسم نیست برای تـوبـه تو شـاید دگر زمـان ندهی بـزن ولی جـلـوی چـشم بـنـدگـانت نـه مرا به خلق خودت اینچنین نشان ندهی اگـرچه من بـدم اما؛ تو بهـتـرین باشی حـوالهام به سر کـوی این و آن ندهی! زبان و غیبت و حال دعا؟ تو حق داری اگـر دعـای مـرا ره به آسـمـان نـدهی همیـشه بنـد دلـم را گره زدم به حسین خـدا نکـرده دلـم را به دیگـران نـدهی من آخر از سر این ضطراب میمیرم اگر دوباره حرم را به من نشان ندهی فـدای دست کـریـمت نـمیشد آقـا جان نگین دست خودت را به ساربان ندهی؟ |